بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
امشب... این سکوت مدام می دود میان واژه هایم...
این دلتنگی... بوی تکرار نمی دهد... نخ آن را که می برم...می ریزد...آرام آرام... بقیه ی دانه هایش را خودم در می آورم...
می خواستم ببینم چه طور قرار است از هم بپاشم بوسیله نفس؟ یا... نمی خواستم چیزی برای آرام کردنم وجود داشته باشد...
وقتی که قرار است همه چیز از تو دورم کند... این تسبیح را هم نمی خواهم...
دانه هایش که می ریخت... نمیدانم غرور من بود که ترک بر می داشت...
یا دلی بود که دیگر رنگی از تو نداشت...
صدای شکستن بغض دلتنگی ام را شنیدم... از عمق نگاهت...سایه ی نگاهت که روی دلم افتاد...
نگاه بارانی ام آغوشی یافت برای دل سپردن و آستانی برای پناه گرفتن... و سر سپردن...
از امامزاده که بیرون می آیم سنگ فرش های پیاده رو دلم را می لرزاند...
همیشه این قدر ساکت اند؟ نگاه خیره ای که آرام آرام سکوتشان را زیر پا می گذارد... و دلی که...
فقط می خواهد بشنود... چرا همه جا این قدر ساکت و پوچ است؟
به خانه که می رسم... صدای اذان می آید... باز هم صدایم کردی... نه؟تو که می دانی در دلم چه می گذرد... تو که می شناسی ام...
چرا دوباره همه چیز خاک گرفته است؟... دلم...دفتر تنهایی هایم... چه صدای خیس و زلالی دارد برگ هایش... چرا سری به دلم نزدم؟ مگر امانت نبود؟ چرا مواظبش نبودم؟
این جا تمام لحظه ها خاک گرفته است... مثل تمام صراط هایی که قرار بود مستقیم بودنشان به تو
برسد...مثل تمام ایاک نعبد هایی که برایم دروغ مصلحتی شدند... چرا ایاک نستعین های نمازم به تو
ختم نشد؟ دیگر نامه هایم مال تو نیست ...
به حرمت این دقایقی که درهای آسمانت باز است... اجازه می دهی سکوت دلتنگی هایم را این بار با تو
قسمت کنم؟من را هم به مهمانی ات...دعوت کردی... نه؟چه قدر مهربانی...
خدایــــا... چرا خط به خط این حرف ها فاصله شدند بین من و تو...؟
مسافر مقصد تو... راهش نزدیک است... من از کدام راه رفته ام...
هر روز...حرمت تمام عهد هایم ترک بر می دارد... وقتی که قرار نیست عهد و حرمتی باشد... پس چرا... چرا... چرا...
تمام این چراها عذابم می دهند..."دعاهای عهدم تمام نشده شکسته شد عهدم..."
این سه نقطه ها... بار تمام سکوت هایم را بر دوش می کشند... و تو می شنوی همه شان را...
خدا..هم بغض و هم نفس تنهایی هایم... باز... دلتنگ شده ام ...
گاهی... باید شکست ...
دلم می خواهد شکسته های دلم را به خودت بسپارم و دیگر سراغشان را نگیرم ...
مهربان من...می بینی؟ آزرده ام باز ...
خدایا... دلم باران می خواهد ...
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم
تا دوست را به یاری نخوانیم،
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند
یاد "تنهایی" را در سرت زنده میکند
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است
" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است
و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم .
مرا میبینی و در دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است اینکه بنشانی مرا بر خاک و بگذاری
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بهجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی ز لعلت باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
به بهانه تمام حرف ها و سه نقطه ها...
این دل امید می خواهد...
باران می خواهد ..
اما حرف هایم در حجم این نوشته نمی گنجد...
قلم تاب این بغض سنگین نفس هایم را نمی آورد...
شاید سهم من از امیدها همین باران است...
که آن هم دیگر.....
نگاه ساکت مطلق شده بودم...
نه بارانی و نه...
ندایی دوش غرور چشم هایم را شکست...
باران گرفت...
اما خودم که هیچ...
این سه نقطه ها هم از هم پاشیده شد...
ندای مسکوتی بود اما...
چقدر حرف داشت...
محکم بود... اما...
انگار تمام نفس هایم را می لرزاند...
نفس هایم گویی.. دیگر رمق رفتن تا عمق وجودم را نداشت...
کوتاه و کم عمق... پر از زخم های عمیق...
درد.. تک تک حرف های نامم را خم کرده بود..
اما نشکسته هنوز..
و ایمان دارم به صبر...
چند وقت است چشم ها را نمی فهمم؟..
چشم ها... می فهمند... می فهمانند...
شعله می کشند... یخ می زنند...
می خندند... گریه می کنند...
می فهمند... فهمیده می شوند...
هنوز این حرف ها...
گویی گیج شده ام در انزوای این کلمه ها...
باور استدلال هایم غم تمام سکوتم را می شکند...
این منم یا...
باز کلمه هایم بغض کرده اند...
وقتی بند بند دلم می لرزد...
وقتی حرم می خواهد... وقتی غریبه می شود با خود و نگاهم...
وقتی...
وقتی این دل تنگ می شود و مهر می خواهد ، باران می خواهد ...
حس آبی وجودی آرام می کند...
زلال آسمان ، چشم های بارانی ام را...
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر مى زند همه را کسى مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جاى شکر و شکایت ز نقش نیک و بدست چو بر صحیفه هستى رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
برین رواق زبر جد نوشته اند به زر که جز نکوئى اهل کرم نخواهد ماند
غنیمتى شمر اى شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ز مهربانى جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند