بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
الهی « تنهایم » اگر چه با « تن ها » یم..
بر من گران است با دیگران بودن و به یاد تو نبودن...
دیگران سوداگران بازار مکاره دنیایند..
و بردگی خود فراموش کرده اند ..
و من نیز دل به بردگی نفس خویش داده ام.
پس دشمنی به غیر نیست که « خود » نیز می تواند دشمن باشد.
و چه تلخ و گزنده است که انسان ، دشمن خود باشد ..
و خود را به دست خویش به نیستی بکشاند...
پس هم ما را با دوستانت آشنایی و دوستی ده ...
و هم خودمان را خیرخواه خویش قرار ده ..
و دشمن دشمنانت کن تا از بدی ها به دور مانیم ؛
همچنان که پیامبر رحمتت چنین کرد...
شاید سکوت پایان خوبی باشد برای دره ای که سراپا سکوت است.
شاید سکوت پایان خوبی باشد برای آن آشنایی که ،
تمام حرف های دلش در لفافه بود و ناگفته ماند،
که قلبش پر از تپش بود و لبریز از سخن و لبش خاموش،
که چشم هایش شوق داشت وغم و امید،
که هیچ نبود و هیچ نداشت جز یک دل برکه ای کوچک که در آن امید بود و عشق،
که تنها بود و تنها بود و تنها.
برای آن آشنایی که از هر آنچه بر او گذشت فقط دانست
که برای بودن هدفی لازم است و برای رسیدن به هدف راهی
و برای در راه بودن و در راه ماندن - آن هم در این شوربای چند رنگ دنیا-
فقط مبارزه لازم است،
نه مبارزه با کسی یا چیزی
که مبارزه با درون و نفس خویش،
و گاه مبارزه با احساس و دل خویش - آن هم طوری که نابود نشود و از بین نرود-
وشاید حتی سکوت آغاز خوبی باشد برای دوباره بودن و نو شدن.
..
حرفی نیست چون بها نه ای نیست.
هر چند که همواره بهانه ها دست به قلمم نکرده اند اما اینبار ...
اما اینبار سکوت را به واژه ارجح می بینم که حرف های دل را گاه محرم و مرهمی جز
خود دل نیست.
...
تا آن نمی دانم کی ای که دوباره سکوت کلمه شود و حرف و سخن ...
بی عشق گویی هیچ ندارم ،
بی امید و بی فروغ ، تنها ، پر از تهی ،
ساکت از بغض و لبریز از فریاد سکوت ،
مردد ، حتی به عشق ...
پروردگارا !
مرا عشقی عطا کن ، عشقی ابدی ...
و مرا بدان زنده گردان که روحم در حال مرگ است در این همه سیاهی و غربت .
خدای من !
مرا نجات بخش از تردید ،
که حوادث روزگار و هر آنچه تو می دانی و من ، مرا به تردید واداشته است.
مهربان ابدی !
در تمامی لحظات بغض تهدید می کند فروغ چشمانم را ،
و فریاد نهفته در قلبم تلنگر به شیشه سکوتم می زند ،
و شنیده ها و دیده هایم ،
- که ای کاش هیچگاه نمی شنیدم و نمی دیدم -
و تو می دانی چه می گویم ،
و از کدامین تاریکی سخن می گویم ...
و تنها تو میدانی درد رخنه کرده در اعماق وجودم
خدای من !
مگذار روحم بمیرد ،
مگذار نا امیدی و تردید بر اندک دارایی ام چیره شود ،
مرا به آنچه برایم نوشته ای صبور گردان .
تمام ذرات تهی وجودم عشقی را طلب می کند ،
عشقی همیشگی ...
و یقین که اوج این عشق ، عشق به توست .
پروردگار من !
مرا به دم عشق خودت زنده گردان ، که از ازل تا ابدست ،
و مرا بدان امید بخش ،
که این خاک غریب تمامی امیدم را ربوده است..
...
مـا بـدیـن در نـه پـی حشمت و جـاه آمـدهایـم
از بـــــدِ حـادثـه ایـنـجـا بـه پـنــــــاه آمـــدهایـم
رهـرو مـنـزل عـشـقـیـم و ز ســـــر حـدِّ عـــدم
تـا بـه اقـلـیـم وجـود ایـن هـمـه راه آمــــدهایـم
سـبـزهی خـطّ تـو دیـدیـم و ز بـُستـان بـهـشت
بـه طـلـب کــاری ایـن مـهــــــر گـیـاه آمـدهایـم
بـا چـُنـیـن گـنـج کـه شـد خـازن او روح امـیـن
بـه گـدائـی بـه در خـانــهی شــــــاه آمـدهایـم
لـنـگـر حـلـم تـو ای کـِشتی تـوفـیـق کجاست
کـه در ایـن بـحـر کـَرَم غـرق گـنـــــاه آمـدهایـم
آب رو میرود ای ابـــــــــــر خـطـا پـوش بـبــار
کـه بـه دیـوان عـمـل نـامــه سـیـاه آمـــدهایـم
حـافــظ ! ایـن خرقهی پشمینه بیانـداز که ما
از پـی قـافــلــــــــه بـا آتــش آه آمـــــــدهایــم
...
حرفی برای گفتن نیست..
فقط ...
نمی دانم چرا گاهی هستم و نیست
و گاهی نیست و نفس هست
همه اش را تقصیر دل انداختم
تا شاید بشود ماند
این همهمه ها مرا از خود بی خود کرده
گاه دلم می گیرد که چرا
این راه کوچه هایش از جنس شیشه است
فاصله به قطر یک شیشه است
میبینی و نمیرسی به آنسوی شیشه
نمیرسی و میبینی آنسوی شیشه را
آب می شوی و میبینی که آب می شود پشت شیشه
ولی جز با نگاهت حرفی نمی زنی
حرفی نمی توانی بزنی
حتی صدای تو هم به آن سوی دیوار راهی ندارد
نمی دانم اسم این دیوار چیست
اگر بگویم سرنوشت، درست نگفته ام
بلکه آزمون است
آزمون زندگی
و دو راهی زندگی ...
راهی درست و دیگری ..
اما !
درک کرده ای و اگر نکرده ای خواهی کرد
که زمانش بسته به عنایت آن بالاها دارد
درکش چشم را رو به حقایق باز می کند
ساده می نویسم، ولی آن که درد دیوارهای شیشه ای را کشیده می داند چه می گویم
دعا می کنم برای هر که هنوز ندانسته ..
کاش زود تر بداند...!