سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رویایی شیرین
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0

1 2 3 >


منم و انتظار ،
منم و  صبر جمیل ،
منم و دوری دوست ،
منم و شوق وصال ،
منم و بحر دعا ،
منم و یک پرواز ،
منم و یک راز نهان،
منم و بر سکوت ، 
منم و یک بیابان طوفانی و سرد ،
منم و وسعت شبهای بلند ،
منم و ساکت شبهای کویر ،
منم و یک عطش بی مقدار ،
عطش دیدن دوست ،
عطش لمس صفا ،
عطش مهر ، وفا ،
عطش شور و شب و ماه و دل و یک دریا ،
و سرم غرق در اندیشه این دور فنا ،
دور نیرنگ و گناه ،
دور تزویر و ریا ،
که در آن باکی نیست ، ز سیاهی و نبودن در راه،
و رسیدن به عدم ،
ز دروغ ،
ز کلام و ز نگاه .
و دلم در تپش یک آواز ،
و گلویم پر بغض ،
و تنم سرد از این شور دروغین جهان ،
و وجودم همه عطشان ، سوزان ،
ز شب و تیرگی و یخبندان ،‌
و لبم غرق سکوت ...
چه سکوتی که مرا می برد اکنون به جنون ،
می رساند به لب دره هیچ ،
بی خیال از همه چیز و همه کس ،
بی تفاوت به زمین و به زمان ،
و دلم می خواهد ،
لب این دره هیچ ، در همین حال جنون ،
بشکنم شیشه غمگین سکوت ،
بزنم فریادی ،
که صدایم برود تا بر دوست تا فردا ، تا اوج ،
و  دلم می خواهد ،
نکنم هیچ به خشنودی دنیا نگهی ،
و دوست آنچه بخواهد بکنم ...
به خودم می نگرم ،
ایستاده به تماشای جهان ،
به امید دیدارش،
منتظر خواهم ماند ،
تنها ،
خیره و مات و خموش ،
آنچه از من باقیست ،
جرعه ای یا قدحی از عشق است ،
عشقی سرشار از امید ،
امیدی تا پایان انتظار ،
آن هم  ، با شعفی صادقانه از امید آرزو ،
تقدیم تو باد.
« من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست ،
آ
خرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش »



  






امید ماندنی بیا، ببین، بگو، بخوان
سروده های نو بخوان
بشوی گرد غصه را
ببار ابر گریه را
رها کنم ز بند قصه ها و رنج ها
رها کن از کمند این سروده ها و درد ها
تمام این سکوتها
به عشق واژه های مهربان تو
سکوت محض مانده اند...
تو شاعر همیشگی ترین سروده ای
و من عطش عطش به انتظار این شنیدنم  
بیا که جز به نبض دلنشین صوت تو
جهان بی قرار قلب من
نمی شود پر از قرار
بیا و بشکن این سکوت محض و تلخ را
که این سکوت از ازل سکوت
به وجد نازنین حضور تو
برون شود ز پیله خموش خود ،
و تو که نبض هستی جهان من به دست توست
بدان که بی خیال تو دوباره هیچ می شوم  ..
تو همدم صبور بی بدیل این دقایقی
تو شاعر همیشگی ترین سروده ای
و من عطش عطش به انتظار این شنیدنم        
  طلوع تو تمام هستی مرا پر از  سرور می کند . 



  






دور گردون به همان سیرت و سانست که بود
شرح دلتنگی من نیز همانست که بود
قصه غصه شب ها و نگفتن هیهات
شب همان ، قصه همان ، درد همانست که بود
دلم از دست جهان شکوه دو چندان دارد
آخر این معرکه بازار ، همانست که بود
راز دل فاش بگفتم با یار..
باز هم راز همان ، یار همانست که بود
صبر ایوب طلب از دل و جان می کردم
دل بی تاب همان ، صبر همانست که بود
شور شیرین به سر و غصه فرهاد به جان
سر پر شور همان ، عشق همانست که بود
به امید قدمش هیچ غمی در دل نیست ...
شوق دیدار همان ، یار همانست که بود
یا رب آن یکه سوار از سر رحمت برسان
که جهان در طلب و باز همانست که بود ...



  






نگاه بارانی مهتاب ... این روز ها چه سخت می گذرد .. برای من ... برای شما...
برای..
برای همه ما...
برای ما که نگرانیم... نگران زندگی،نگران این شیشه هایی که  رنگ آیینه به خود می گیرند... آیینه هایی که خود ساخته ایم...
برای ما که دیگر عادت کرده ایم به پاکنویس کردن نامه های خیسی که به خدا نمی رسند...
برای ما که دیگر نگاه هایمان حرفی برای گفتن ندارند و نفس های سردمان دلمان را می لرزاند...
برای ما که این روزها دلمان بیشتر از هر چیزی برای "خودمان" تنگ شده است... صداقتمان... برای زلال بودن دلمان...
ما... این روزها دیگر رویمان نمی شود نگاهمان را رو به آسمان بگیریم و بگوییم... بیا...
بیا که دیگر این روزها معنای دعا های خاکستری مان را نمی فهمیم...
بیا که خسته ایم از این روزهای تکراری... از این ثانیه های بی رنگ....
دیگر سکوت راضی مان نمی کند... این فصل سکوت کی تمام می شود؟..
ما... ! ایستاده ایم ...آرام و محکم... در امتداد فاصله مان تا خدا... در امتداد تمام نقطه هایی که فقط به خدا می رسند... ما از عقربه های ثانیه های انتظار هم خسته تر شده ایم...
گرچه... هرچه سعی می کنیم ثانیه های انتظارمان به وسعت آبی آسمان گره نمی خورد...
ما هنوز در ابتدای این جاده منتظرت مانده ایم... هر چند که الفبای انتظار را از یاد برده ایم...
بیا که دیگر اشک های خسته مان سایه بان تنهایی مان نمی شوند... بیا که این سرمای بی رمق دلمان را می زند...
بیا که بی تو سخت اسیر شده ایم... اسیر ثانیه های تلخ انتظار که بی صدا تر از قبل می گذرند...
بیا... بیا... بیا که این روزها دیگر دلمان چیزی نمی خواهد... جز هوای بودنت...
بیا که دلمان فقط باران می خواهد... باران و نگاه خیس مهتاب...

اللهم عجل الولیک الفرج
پ.ن:
این روزها  عجیب اسیر تکرار شده ام...
ثانیه های تکراری... رنگ های تکراری...حرف های تکراری... تکرار...
تکرار بند بند دلم...
زمستان... سرمای بی رمق... تکرار می شوند.... تکرار می شوند...
سرنوشت تلخی نیست اگر به این فکر کنیم که هر بار ...هر تکرار... یک فرصت است...برای پیدا کردن خویش...



  





پُر پروازم من
پُر حس بودن، پُر فریادم من
...
با توام هق هق بی تاب شب هنگامه من
با توام بغض نهان ، اشک روان ، آتش جان
با تو ای حادثه دور و نیافتاده من
که مرا پُر ز سکوتی کردی
خالی از مهر و وفا 
که مرا ...
نه! نمی گویم باز که چه با من کردی
:
پُر پروازم من
پُر حس بودن ، پُر فریادم من
...
من دلم می خواهد
بجهم تا خورشید
بروم تا خود نور ، تا خود مطلق عشق
و دلم می خواهد
نعره ای سر دهم  از عمق وجود
و نه اینبار شوم پُر ز سکوت ، پُر فریاد سکوت
و دلم می خواهد
یک نفس راحتِ راحت بکشم
...
"من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک"
...
پُر پروازم من
پُر حس بودن ، پُر فریادم من
 ..



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ