بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
با خودم گفتم ، اگر روزی ، روزگاری سهراب
از من تنها پرسید ..
عاقبت دانستی خانه دوست کجاست ؟
پاسخش خواهم داد :
ای سهراب ..
او همان خانه بی کینه و بی رنگ وریاست
که فقط رهرو عشق میتواند قفل نشکسته آن را
با دلی سرشار از یکرنگی باز کند
وخدا می داند که من تنها
عاشق وشیفته ی کوچه باغی هستم که صداقت در آن مثل دریا آبیست
ومن تنها در پی یافتن این منزل
در غروب تنگ یک روز عجیب
سوی آسمان رفتم
رهگذرها دیدم
همگی تشنه دیدار خدا
می گذشتند از آن
هفت عرشی که خدا گسترده بود ...
سوی معراج برای او شدن ...
دوستان دیدند در عرش خدا خانه ها هست آباد
وچه زیبا بودند ...
من خودم دانستم
این همان نفس باز شده سوی خداست
وهمان رهگذری که به لب نوری داشت...
قاصد خوبی ما انسان هاست
وشنیدم که همان کودک معصوم می گفت:
خش خش پاییزان در زیر پا ...
عمل و کرده ماست ..
ودر آن بستر سبز
هر ملک کاری داشت و دفتری در دست
قصه میگفت برای انسان
قصه ای از بر دوست
وهمان خانه که سهراب ستود
وپس از چندی بعد ...
باخودش زمزمه کرد ،..
من دانستم خانه دوست کجاست ...