بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عظیمت تو نا گزیر می شود
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
باید خود را پیدا کنم ...
وقت ، وقت رفتن است ...
باید از خودم تا خودم کوچ کنم ...
می دانم یک روز دنیا شبیه آن رویا خواهد شد ...
و همچنان مبارز خواهم ماند ...!
مبارزه با نفس ...
برای رضای او ...
تا طلوعش منتظر خواهم ماند ...
به جایگاه ستارگان سوگند ..
که مهر طلوع خواهد کرد..
که آسمان لیل پرستاره خواهد بود ...
فقط آیا ...
ما را . . . ؟
دوستی دارم عاقل... کامل... و با هوش که
او دانست برای پایدار ماندن باید به درگاه الهی متمسک بود
نمی دانم از کجای زندگی من پیدا شد
اما کاری فراموش نشدنی در حق عقاید و زندگی ام کرد
دعایم همیشه همراهش است
گفته بود و بودم گاه انسان از سرمایه های زندگیش خرج می کند
سرمایه هایی که در پاکی جوانی کسب کرده است
و هم اکنون نیز زمان جوانیست
پس پس انداز را کنار باید گذاشت و دوباره کسب کرد گنجینه برای آینده
و نباید آنها را با تعجیل و ساده انگاری و بدون در نظر گرفتن جایگاه ، حال و آینده خویش از دست داد ...
که اگر از دست رود دیگر باز نمیگردد..
دلبسته بودم به ذخائر گذشته ولی حال می بینم که هم اکنون نیز ماضی آینده است
پس زمان زمانیست بس غنیمت پس باید تصمیم گرفت
مولا فرمود: فرصتها چون ابر بهاری در گذرند و با از دست رفتن جز غصه چیزی بر جای نمی گذارند.
ممنون آن عزیز که یادی حجو را از دل من بیرون راند
ترمزی درون زندگیم را خلاص کرد
و دلم را رها کرد...
او خود ایثار کرد و مرا آزاد ..
خود را دربند برد و من را شرمنده
ای کاش زودتر می شناختم این استوره ی بزرگی را
الهی آن عزیز را ، هر کجا هست سلامت دار .
رمغی نیست..
خسته از روزگار...
ولی اینبار این جسم خسته نیست
این دل خسته است..
بارها گفتم: رفتن رسیدن است..
آیا اینبار نیز چنین خواهد شد ...
به امیدت یا حق
بی عشق گویی هیچ ندارم ،
بی امید و بی فروغ ، تنها ، پر از تهی ،
ساکت از بغض و لبریز از فریاد سکوت ،
مردد ، حتی به عشق ...
گویی دلم شعر میخواهد ..
تا همه حرف هایم در خم قافیه هایش محو شوند ...
این شب ها گویی قرار و حوصله را از ماه هم ربوده است ...
نه... شاید چشم های من تاب نگاه ماه را نمی آورد که این طور ..
تو "خود " را گم کرده ای؟...
من نیز خود را..
پس دیگر صدایم نکن.. دلم می لرزد..خودم هم ..
گویی ثانیه ها بازی شان گرفته است با بند بند دلم ..
بغض هایم یخ زده اند..
حالا اگر ترک بردارند هم.. باز راه به جایی نمی برند...
"من" نیستم.. و گرنه استعاره مَجاز وجودم را نمی گرفت ...
امسال اگر بگذرد و من... دیگر چیزی از دلم نمی ماند..
از مسلمانی ام فقط همین نماز باقی مانده که آن هم گویی عادت شده است ...
نه... باور نمیکنی سنگینی نفس هایم را ...
این من نیستم ...
چند وقتی است دیگر آنطور که باید نمی نویسم ...
دیگر دفترم خیس نمی شود... دیگر کنار ساعت و تاریخ به جای اسمم سه نقطه نمی گذارم ...
دیگر...
دیگر شاید تمام شود این فصل ...
خط پایان هر چیز که باشد آخر این سه نقطه ها نیست ...
گویی قرار نیست تمام شوند... نمی فهمم هیچ کدامشان را ...
باز اسیر تکرار شده ام ...
بهمن... و غروب هایش که دیوانه ام می کنند ...
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا بزنم زیر تمام حرف هایم ...
خدای من... ببین ...
دیگر رویم نمی شود حرف هایت را ورق بزنم ...
دیگر رویم نمی شود بگویم "الهی و ربی من لی غیرک ..."
دیگر اشک هایم زلال نیستند... دیگر آبی صلوات های اول تمام نامه هایم سیاه شده است...
اللّهم صلّ علی... این دل دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست... دیگر کار "و عجّل فرجهم" هایم ازکمرنگ شدن گذشته است...
لااقل چند سطری از سر دلتنگی بغضم را رها می کرد...
حالا اما ...
وقتی... حرف می زنم... انتهای ابری تمام کلمه هایم پیوند می خورد با سکوت...
عشق هایم زمینی شده اند... و دوست داشتن هایم دیگر فراتر عشق نیستند ... باور کن...
باور کن دیگر تاب نمی آورم... چشم هایم دیگر چشم ها را نمی خواند... باور کن...
از من... جز لبخندی تار... هیچ چیز نمانده است...
من مانده ام و یک امتداد ، یک راه در پیش و رد پایی از روزهای سپری شده ...
و همچنان ادامه میدهم و با گام هایم ، غم می نهم بر روی غم ..
کودک که بودم تمام این مسیر تکراری را دست در دستان مادرم با همان گرمی و لطافت عبور می کردم ..
می خندیدم ، مست بودم معنی خویشتن را نمی دانستم معنی مادر را نمی دانستم ، معنای درد را نمی دانستم ...
لبخند ملیح مادرم را بهترین آرزوی قلبی پر امید می دانستم و با هم تکرار می کردیم راز لبخندی که کسی نمی دانست چرا ؟
من میان آن همه مهر مذاب می گشتم روان می شدم گرم می شدم و به اندازه همه عالم رشد می کردم ...
و حال در حسرت آن روزها و همه ی رازها... نه راز ، که معمایی شده ام برای دیگران ، بی پاسخ ! ..
اما حال که باز از همان مسیر تکرار ی عبور می کنم با سر انگشتانم ضمختی و سختی دیوار را احساس می کنم و شانه به شانه سرد درختان می گذرم ..
حتی سایه ام نیز با من قهر است ..
حال آن نثر در ذهنم تداعی می شود :
" خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … "
و حال که حسی برایم نمانده ...
ای کـاش ...
کودک می ماندم ..
با خودم گفتم ، اگر روزی ، روزگاری سهراب
از من تنها پرسید ..
عاقبت دانستی خانه دوست کجاست ؟
پاسخش خواهم داد :
ای سهراب ..
او همان خانه بی کینه و بی رنگ وریاست
که فقط رهرو عشق میتواند قفل نشکسته آن را
با دلی سرشار از یکرنگی باز کند
وخدا می داند که من تنها
عاشق وشیفته ی کوچه باغی هستم که صداقت در آن مثل دریا آبیست
ومن تنها در پی یافتن این منزل
در غروب تنگ یک روز عجیب
سوی آسمان رفتم
رهگذرها دیدم
همگی تشنه دیدار خدا
می گذشتند از آن
هفت عرشی که خدا گسترده بود ...
سوی معراج برای او شدن ...
دوستان دیدند در عرش خدا خانه ها هست آباد
وچه زیبا بودند ...
من خودم دانستم
این همان نفس باز شده سوی خداست
وهمان رهگذری که به لب نوری داشت...
قاصد خوبی ما انسان هاست
وشنیدم که همان کودک معصوم می گفت:
خش خش پاییزان در زیر پا ...
عمل و کرده ماست ..
ودر آن بستر سبز
هر ملک کاری داشت و دفتری در دست
قصه میگفت برای انسان
قصه ای از بر دوست
وهمان خانه که سهراب ستود
وپس از چندی بعد ...
باخودش زمزمه کرد ،..
من دانستم خانه دوست کجاست ...